چلو رمان



دلتنگ که شدی، زنگ بزن. دعوا کن، اصلا قهر کن. ناراحت که شدی، سکوت کن. حرف نزن، تنبیهش کن. اما بغض، هرگز! لعنتی بغض نکن! آن سیب لعنتی را هر طور که شد، آزادش کن. نگذار آن بغض در گلویت مانند غده سرطانی بدخیم شود! چه بغض های که هیچ گاه سر باز نکردند و.
با وفا باش، مانند سگ! کاری باش، مانند موریانه! عاشق باش، مانند کبوتر! مهربان باش، مانند گوسفند! این ها توهین محسوب نمی شوند! بلکه نوعی احترام اند؛ گاهی اوقات باید بعضی رفتارهای شایسته و خوب را از حیوانات و مخلوقات خداوند آموخت.
ثروتمند ترین آدم روی زمین هم که باشی، اگر عاشق نباشی‌، تهی دستی بیش نیستی! اگر کسی نباشد تا هنگام شادی باتو بخندد، هنگام ناراحتی، باتو بگرید. منفعتش به چیست؟ کسی نباشد تا دستت را بگیرد، زیر گوشت نجوای عشق سر دهد. هرشب با دیدن چشمانش سر به بالین بگذاری و هر سحر با دیدن.
بسم الله الرحمان الرحیم هست کلید در گنج حکیم این رمان، تخیل ذهن نویسنده است و واقعیت نیست! #پارت_۲۸۱ به هر ضرب و زوری که بود، جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم! احمد با هراس به سمتم اومد، و باعث شد تا بقیه با تعجب نگاهش کنن. اما اون بدون توجه به کسی، روبه.
پدر یعنی ستون و قلب خانه پدر یعنی رئوف و جاودانه پدر یعنی شوم قربان نامش پدر یعنی خدا در روح و جانش پدر یعنی چراغ و نورِ خانه پدر یعنی عزیز و دلبرانه پدر یعنی تپش در قلب فرزند پدر یعنی رضایتِ خداوند پدر یعنی شریک و یار مادر پدر یعنی امیدِ عشق و.
ای سردار دلها ای فرزند زهرا ای مرد دلاور ای سردار لشکر ای ذولفقار حیدر ای جاودان و بی سر ای شاهد و شهید دین ای عاشق و امید دین ای هم سفره ی علی ای جان نثار راه ولی ای خواهان شهادت ای سردار ولایت ای مالک اشتر زمان شهادتت مبارک ای سربه زیرِ.
من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گریه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه می کنی؟ به جای موهایم، چه را نوازش می کنی؟ به جای دست هایم، چه چیز را می گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه.
زیباست، وقتی می گوید: روسریت را جلو بکش! زیباست، وقتی می گوید: بدون آرایش بیرون برو! زیباست، اوج عاشقی است، وقتی بگوید: زیبایی ات، زینتت، فقط وفقط از آنِ من است. زلف های پریشانت رافقط من می توانم ببویم و ببوسم! حق نداری آن گیسوان شب رنگ را در معرض دید همگان بگذاری! شاعرانه است،.
دل مظلوم که بشکند، شاید در این دنیا دادرسی نداشته باشد! اما خداوند، در دنیایی دیگر و جوری دیگر، از ظالم حساب پس می گیرد! او را به خاک سیاه می نشاند. چیز کمی نیست! شکستن دل، حق الناس است. وخداوند از حق الله و حق النفس می گذرد، اما از حق الناس هرگز!
عاشق روزهایی هستم که در حد لالیگا بایکدیگر دعوا می کنیم! اما دست آخر، شب که می شود بازویت را بالشتی می کنم روی سرم و می گویم: باتو قهر هستم، اما حق نداری بالشتم را ازمن بگیری! وتو، بوسه ای روی گونه ام می نشانی و می گویی: آخ که چقدر دلبری می کنی.
این موی سفیدم همه از غصه عشق است عشقی که شده یک طرفه آفت جانم این آفت جان گشته مراآب حیاتی هم گشته نفس هم شده است سفرهٔ نانم این عشق که جاری شده در خونُ رگ من اکنون هویداست دز شعرُ زبانم این عشق مرا پیر کندمثل زلیخا یاآخرازاین عشق بمیرم نمانم رسوای جهان.
پدربزرگم سواد ندارد! اما انسان شریفی است. احترام می گذارد، حتی به کوچکتر از خودش! مهربان است، با فرزندانش، نوه هایش، همسرش، خواهرانش و با همه! حرف من این است: بعضی ها سواد آنچنانی ندارند، اما انسان شریف و بزرگواری هستند. معرفت و انسانیت، ربطی به میزان تحصیلات ندارد! بعضی ها چند کلاس هم سواد.
عاشق که باشی، یعنی قلبت را به کسی سپرده ای که دیوانه وار او را می پرستی! عاشق که باشی، برایت مهم نیست دلبندت ثروتمند است یانه! آیا زیباست؟ تحصیل کرده است؟ نه! نه! معلوم است که این مسائل برایت ارزش چندانی ندارد! داستانِ لیلی و مجنون را شنیده ای؟ می گویند مجنون، به قدری.
سلام بهار خاتون! سلام رستاخیزِ طبیعت! سلام ماه رویِ زیبا! سلام کیابیایِ گیتی! خوش آمدی، صفا آوردی، یک بغل غنچه با خود به همراه داری که! زیبایِ‌من، بهارِ من، به زندگی‌ام خوش آمدی! خوب شد که آمدی، ای امیدِ قلب های نا امید! ای فرستاده‌ی خدا، ای فرشته‌یِ مهربانی! بگذار کمی تو را به آغوش.
مه‌جبینم تو بیا! مهم نیست، چه روز! چه ساعت، چه زمان و چه مکاني! تو فقط بیا! بیا تا قلبم را زیر قدومِ مبارکت، پیشکش کنم! محبوبِ دلم! عزیزِ جانم! اي خوش ترین خوابِ شب هاي تنهایي‌م! بس است خوابت را دیدن! مي خواهم از نزدیك ببینمت! مي خواهم آن دو گويِ قهوه ايِ اغما.
بسم الله الرحمان الرحیم هست کلید در گنج حکیم این رمان هیچ ارتباطی با زندگی خصوصی  هیچ شخصی ندارد و تمامی شخصیت ها و اتفاقاتِ درونِ داستان، تخیل ذهن نویسنده می باشد. ممنون که همراه هستید
دلم اندکي عشق مي خواهد! از آن‌ عشق هایي که دلت را قرص می کند. از آن عشق هایي که قند در دلت آب می کند. از همان هایي که دلت قنج می رود! از آن نگراني هايِ همیشگي! از آن گریه هايِ از سرِ دلتنگي! از آن لبخند هايِ زیر زیرکي! عاشق که باشي،.
    باچشم باز به زندگی نگاه کن ،آنوقت جایی برای مضطرب شدنت نیست ؛ گاه پراز نشاط و زیباییست چو بهار گاه سرشار از عشق و اَتش چو تابستان گاه افسرده وسر افگنده وداغون چو پاییز و گاه سرد و خشک و خُنَک چو زمستان دیدی دنیا قوانینش سادست؟ ! کافیست چشم دلت پاک.
گاهی برای گریه کردن باید خندید به تمام عکس های دو نفره به تمام قدمهای بی شمار زیر باران به قربون صدقه های ناگهانی به تمام نیمکت های پارک به تمام مناسبت ها به تمام سادگی هایم به تمام قول های عاشقانه به تمام قسم های دروغین به تمام سادگی های بچگانه به تمام شعر.
وقتی که غرور کسی را له میکنی ! وقتی کاخ آرزوهایش را ویران میکنی ! وقتی شمع امید زندگیش را خاموش میکنی ! وقتی چشم و گوشت را میبندی تا صدای خورد شدن غرورش را نبینی و نشنوی ! می خواهم بدانم !!! دستانت را ب سوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت.
بهشت اینجاست ! همین حوالی ؛آرامشی که خودم ساخته ام … همین که زیر سایه خدایی که هرلحظه گرمی دستانش را میان روزمرگی هایم حس میکنم ،خوشحالم. بهشت اینجاست ! دقیقا همین لحظه ای که یاد خدا در مغزم جولان میدهد و درمان تمام دردهایم و دلتنگی هایم میشود . دوست دارم وبس! میشتابم به.
گاهی برای گریه کردن باید خندید به تمام عکس های دو نفره به تمام قدمهای بی شمار زیر باران به قربان صدقه های ناگهانی به تمام نیمکت های پارک به تمام مناسبت ها به تمام سادگی هایم به تمام قول های عاشقانه به تمام قسم های دروغین به تمام سادگی های بچگانه به تمام شعر.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها